سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته های امینا

جمعه بودتصمیم گرفتم  قلم و کاغذ بردارم،  برم کوه یه جایی اون بالا ها بشینم و با خودم خلوت کنم واگه شد ، اتودی بزنم  و زمانی را در دامان طبیعت سپری کنم.راه افتادم به طرف کوه از شهر فاصله می گرفتم و درجاده باریکی که ، انتهای اون ، ابتدای مسیر پر فراز ونشیبی بود که به دامنه کوه های خلج منتهی می شد ،  قرارداشت ؛ با سرعت به سمت کوه رانندگی می کردم. عجله ام برای این بود که زودتر از همه مظاهر این تمدن ، حتی همین اتول قراضه هم فاصله بگیرم و خودمو به دست توانمند کوهستان بسپرم.

تپه سنگی سمت راست رو برای بالا رفتن انتخاب کردم و به آرامی به سمت کوه های خلج خود را به بالا می کشیدم.اون بالا ها که رسیدم یه نگاه  به پایین انداختم همه شهر میون دو تا انگشتم جا می شد.ساعتی رو همون بالا نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم. جوانی که بیست و هشت ساله به نظر می رسید، از شونه راست کوه خودشو به بالا می کشوند. نمی دونم چی شد توجه من به اون جمع شد برای لحظه ای براندازش کردم.شلوار کتان کرم رنگی به پاداشت و پیراهن قهوه ای چهارخونه  ای بر تن ، موهاش رو به بالا بود و سبیلی عجیب گذاشته بود. دوباره سرم گرم کار خودم شد و فقط متوجه شدم اون جوون بالاتر ازمن روی بلندی کوه با خودش ، چیزایی رو زیر لب زمزمه می کنه وآهسته حرف می زد. برگشتم به سمت اون ،  سرش رو به آسمون بود و به نظرم درحالی که گریه می کرد رو به آسمون حرفایی  می زد، خیلی گلایه آمیز و گاهی با صدای بلندتر.!

چون می خواستم راحت باشه، قدری از اون فاصله گرفته و به سمت دیگررفته و خودم رو کشوندم زیر یه تخته سنگی که حالت سایه بون داشت و دوباره شروع کردم برای خودم اتودهایی از طراحی ذهنی وآزادرو تمرین  کردن. کسی از پشت  سر سلام کرد ، همون جوون بود. جواب دادم و سرش رو  روی کاغذهای من دراز کرد و گفت طرح زیبایی زدی داداش. گفتم نظر لطفتونه .شما خوبید؟

اونم که انگار ، منتظر باشه برای یکی درد دل کنه آهی کشید و گفت چه حالی مگه حال و احوالم برای آدم می مونه توی این دور و زمونه؟

گفتم: مگه چی شده؟  نگاه  عمیقی به سمت شهر کرد و همون طور که نگاهش دنبال مکان خاصی توی اون قوطی های کوچولو می گشت، گفت : من راننده تاکسی ام ،اوناهاش اون پایینه اون سفیده تاکسی منه. پایین کوه ماشینش مثل یه قوطی کبریت دیده می شد.

یه روز یه مسافرسوار کردم که یه دختر خانوم فلج بود. زیبا، با معرفت ،خوش اخلاق ،صمیمی، فهمیده و... خلاصه سرت رو درد نیارم آخر دخترا . زد ما عاشقش  شدیم.

پرسیدم: همه این خصوصیاتش رو توی همون یه باری که سوار ماشینت شد شناختی؟... نه من بازم با اون صحبت کردم اونقدر که به خوبی شناختمش وعاشقش شدم.آتیش عشقش روز به روز بی خانمون ترم می کرد . تصمیم گرفتم برم بگیرمش. به بابام گفتم:  بابا ، می خوام زن بگیرم . اونم گفت:  خوب مبارکه ایشالله، حالا اون خانوم خانومای خوشبختی که بالاخره بعد از بیست هشت سال آقا سعید ما انتخاب کردن، کی هست؟ گفتم سحر و از همه خوبی هاش گفتم  . اونام با شوق برای خواستگاری راهی خونه سحر شدن.  اما همه بدبختی من ازهمون خواستگاری شروع شد. پدرو مادرم با ناراحتی از خونه سحر بیرون اومدن و پاشون رو کردند توی یه کفش که دختره افلیج رو می خوای برات بگیریم که بد بختت کنیم؟ کورخوندی از این خبرا نیست. هر چه اصرار من بیشتر می شد اونا تو نه گفتن مصمم تر می شدن. هر چی باشه بابا و مادرمن، من که نمی تونم بدون جلب نظر اونا این کارو  بکنم. حالا هم من هم سحر داریم از این وضعیتی که برامون پیش اومده عذاب می کشیم و می سوزیم یه چشممون شده اشک و چشم دیگه مون خون و راهی هم نداریم. تو می گی ما چه کار کنیم؟..... نگاهشو دوباره به سمت شهر گرفت و به نقطه ای خیره شد و زیر لب زمزمه می کرد سحر سحر.........


نوشته شده در یکشنبه 86/3/13ساعت 8:20 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت